شوهر این زن برادری داشت ولیکن این برادر نا جوا نمرد بود ، شوهر که به سفر میرفت از برادر خواست که تا وقت برگشت از سفر حج به عیالش سر بزند و در کنار عیالش بماند و اگر دارویی یا ملزوماتی نیاز داشت برایش فراهم کند ، برادر نیز سخنش را پزیرفت و مرد به حج رفت – چندین روز گذشت و برادر کم کم ز زیبایی زن خود را از خود بیخود دید و عاشق و دل کشته ی زن شد ، به حجب برادری خود را کنترل کرد تا روزی دیگر که هنگامی که زن در خانه لباس خود را عوض میکرد مرد تن عریان زن را دید …
حالش دگرگون شد ، دلش به غوغا افتاد ، خود را ز خود بیخود دید ، در خود هزاران فکر میکرد ، اما هر لحظه آتش وجودش بیشتر و بیشتر میشد ، با خود چه کنم چه نکنم بود که به یک لحظه خود را در داخل اتاق و رو به روی زن دید ، زن با دیدن برادر شوهر خود سراسیمه شد ، خود را بپوشاند ، مرد از او در ابتدا با زبان خوش ، سپس با وعده ی طلا و جواهر ، سپس با ترس زور خواست که زن به این خواری تن دهد و با وی …
زن به مرد گفت از خدا شرم نمیکنی ؟ برادر با برادر اینگونه میکند ؟ دین و دین داریت این است ؟ با برادر امانت داریت این است ؟ برو توبه کن و با خدا گرد ، از این اندیشه بد جدا گرد . مرد در جواب گفت این حرفای تو سودی ندارد ، و تو باید مرا خوشنود کنی ، که اگر این کار را نکنی من کاری خواهم کرد در تمام شهر رسوا گردی و به هلاکت اندازمت من . زن در جوابش گفت اگر در این دنیا هلاک شم بهتر از آن است که در آن دنیا به هلاکت برسم . برادر هر کاری کرد نتوانست به زن دست درازی کند – از این رو پولی بگرفت و چهار تن را به وعده ی پول و مزد خرید . این چهار تن و برادر برفتند و در نزد قاضی شهر گواهی دادند که این زن با مردی غریبه در غیاب شوهر زنا کرده است ،!!
قاضی سخن این افراد را پذیرفت و حکم سنگسار را برای زن مقرر فرمود . زن را به صحرایی بردند و بدنش را در خاک قرار دادند و از چهار سو به سمت او سنگ پرتاب کردند و خون که از زن روان شد گمان کردند که جانش نیز روان شد ، از این رو برای عبرت دیگران زن را در صحرا رها کردند و رفتند . زن غرق در خون در خاک بماند آن شب گذشت و فردایی آغاز شد و زن به خود آمد و همی در حال زاری و نازاری ناله میکرد ، در آن روز یکی از اعراب که سوار بر شتری بود از آن صحرا میگذشت که زن را در حال ناله زاری دید . مرد عرب وقتی زن را در آن حال دید دلش به رحم آمد و به سوی زن شتافت ، از زن پرسید ای زن کیستی تو که چون مرده ها هستی تو ، زن گفت که من بیمار و زارم عرب گفت که من هم تیمار دارم ، زن را سوار شتر کرد و به منزل برد و تحویل اهل خانه داد .
مرد
عرب به تعهد خویش عمل کرد و شب و روز ها گذشت و کم کم حال زن بهتر شد ،
زیبایی زن رخ نمایی کرد و هر روز زیبا تر و زیبا تر شد تا اینکه زیبایی
کامل خود را به دست آورد ، عرب چون زن را اینگونه زیبا دید دلش را باخت و
خون خود را در این عشق حلال دید ، عرب نیز از عشق زن از خود بی خود شد و به
دیدار زن رفت و به زن گفت : که ای زن – ای جفت حلالم- آرزوی من را به وصال
برسان که من مردم از عشق وصال تو .
زن در جواب عرب گفت : من وقتی
شوهری دارم چگونه و با چه رویی دوباره برای خود شوهر گزینم؟! این تمام شد و
مرد عرب دیگر بار طاقت نیاورد و از زن خواست که در خلوت با هم به دیدار بر
آیند .
زن در جواب عرب گفت : که ای از دین برگشته آیا تو از خشم خدا نمی ترسی ؟ تو مرا از آن حال و روز نجات دادی و مرا درمان کردی ، این کار خیر خود را با این خواسته تباه نکن و شکی در ایمان خود نیاور ، و چون من این خواسته ی کس دیگر را به جا نیاوردم به سنگ ساری محکوم شدم ، اکنون تو که میدانی من به دین خود وفادارم تو از من بی دینی طلب میکنی ؟ که اگر مرا صد پاره کنی من تن خود را نخواهم فروخت ، تو نیز برای یک لحظه شهوت رانی عذاب یک عمر را برای خود نخر .
از
صداقت و حرف های این زن پاک دامن مرد عرب به راه آمد و زن را به مثال
خواهر پذیرفت و از در خواست خود که کار شیطانی بود بسیار پشیمان گشت .
مرد عرب غلامی داشت که از راه بعد
از سفری سر رسید . این غلام تا زن را در بدید از زیبایی زن او نیز سرگشته و
حیران گشت ، و آرزوی خود را در آن زن دید اما این آرزو به راست نرسید ، به
زن گفت من مثل شب هستم و تو مثل ماهی ، چرا تو این با هم بودن را نمیخواهی
؟ زن در جواب گفت : همین خواسته ی تو را اربابت نیز از من خواست ، او به
وصال خویش نرسید پس تو نیز نخواهی رسید .
غلام
گفت گر مرا به خواسته ام نرسانی کاری خواهم کرد از روی حیله و نیرنگ که
آواره گردی ، زن در جواب گفت هر چه میخواهی بکن که من هیچ باک ندارم .
غلام از حرف زن بسیار خشمگین شد و مهرش نسبت به زن تبدیل به کینه شد .
زن
مرد عرب طفل کوچکی داشت که غلام از روی کینه زن شبانگاه رفت و آن طفل را
در گهواره بکشت و خونین آلود طفل را در محل بستر زن قرار داد . سحر گاه شد و
مادر بیدار شد و برای شیر دادن به سمت گهواره ی طفل رفت و بدید سر کودک
جدا از تن در گهواره است ، زن از شدت درد فریاد کشان ناله میکرد و موی خود
را میکشید و طلب میکرد که این کار را که کردست ، همی طفل بی سر را در جای
زن دیدند و بگفتند که این طفل را آن زن کشته است ، مادر طفل و غلام به جان
زن افتاده و شروع به زدن زن کردند . در همین حین مرد عرب سر رسید ، به زن
گفت که آخر ای زن چه بدی در حق تو کردم من ؟ که کشتی تو این طفل معصوم .
زن در جواب گفت : خداوند برای هر
چیزی که به تو در جهان داده عقل آن را نیز داده است . که عقل را در آن کار
بندی که تو از عقل یابی بهره مندی – ببین با چشم عقل ای پاک دامن که تو چه
قدری نکویی کردی با من ، تو مرا همچون خواهر خواندی ، محبت ها به من کردی ،
جواب کارهای تو این باشد ؟ از کشتن طفل تو مرا چه سود است ؟
عرب چون مرد خردمندی بود دریافت که زن بیگناه است اما دانست که بودن این زن در اینجا صلاح نیست از این رو به زن گفت من میدانم که تو بی گناهی اما بودن تو در اینجا درست نیست ، چون تهمت کشتن بچه را به تو زده اند زن من با دیدن تو یاد طفل خود خواهد افتاد و درد خواهد کشید و به تو نا روا خواهد گفت ، من تورا نیک میدارم ولیکن او تورا نیک نخواهد دانست و مصیبت بی اندازه میشود ، از این رو به زن پاکدامن سیصد درهم داد و از او خواست که به هرجایی که میخواهد برود . زن نیز راه را پیشه کرد و رفت بعد از مدتی دید از دور دست ها دهی پیدا است ، به سمت آن ده رفت و دید در کناری مردم یک به یک در حال جمع شدن هستند ، به آنجا رفت و دیدجوانی را که دلی پر خون و جگر سوخته داشت را میخواهند به دار آویزند ، زن پاکدامن از مردی پرسید که به چه علت این جوان را به دار می آویزند ؟ مرد پاسخ داد این جوان نوکر امیریست که در فریاد کردن نظیر ندارد و تمام ده از دست او نالان هستند از این رو این پسر در آمد کسب کردن را برای امیر غیر ممکن کرده است و امیر میخواهد او را به دار آویزد ، زن گفت خراج این فرد چه اندازه است تا از پای دار نجات پیدا کند ؟ مرد در پاسخ زن جواب داد سیصد درهم .
زن در دل خود اندیشید که از روی مهربانی این جوان بی گناه را از دار نجات دهد ، همان گونه که خودش روزی بر اثر مهربانی شخصی به زندگی بازگشت . از این رو سیصد درهم را به بی درنگ به امیر داد و فرد را از حکم مرگ نجات داد . پسر جوان وقتی از دار نجات یافت سراسیمه و از خوشحالی فریاد میکرد و وقتی سیمای زیبای زن را بدید با صدای بلند تر فریاد کشید ، پسرک با خود بگفت حتمآ این زن خوش سیما آتش عشقی در دل نسبت به من دارد که من را از پای دار خریده و نجات داده است ، از این رو کمی با زن به گفت و گفتو پرداخت و متوجه شد آتشی در کار نیست هیچ دودی نیز در کار نیست و زن هیچ احساسی به او ندارد . در حین راه رفتن زن داستان زندگی خود را برای پسرک تعریف کرد ، پسرک به زن گفت تو اینگونه دل من را مجذوب خود کردی من چگونه از تو در گذرم ؟ زن گفت هر چقدر هم مجذوب باشی سر مویی از من هم به تو نخواهید رسید ، با یکدیگر گفتند و رفتند تا به دریایی رسیدند ، در آن ساحل یک کشتی گران قیمتی بود که مسافران آن همه بازرگان بودند .
چون پسر از زن نا امید گشته بود یکی از بازرگانان را نزد خود خواست ، به بازرگان گفت کنیزی دارم که مانند ماه زیبا و تابان است که به جز سر افرازی گناهی ندارد ، بسیار نیز حرف گوش کن است اما تا کی این را نزد خود نگاه دارم ، اگر میخواهی تو ۱۰۰ درهم بده تا به تو بفروشم .
بازرگان
به نزد زن رفت تا او را با خود ببرد ، زن در پاسخ گفت : این کار را نکن
بازرگان که من شوهری دارم و زن آزادی هستم ، بازرگان سخن زن را نشنیده گرفت
و زن را کشان کشان به داخل کشتی برد و کشتی نیز حرکت کرد، بازرگان چو آن
اندام زیبا و بالا بلند را دید از روی پرده به دید جان پسند کرد ، در آن دل
دریا دلش به شور آمد و نهنگ شهوتش در زور آمد ، به سمت زن رفت و زن را به
زمین انداخت و بر روی او افتاد ،زن نیز فریاد کرد که ای مردم اگر هستید
مسلمان من نیز مسلمانم ، اگر هستید با ایمان من نیز با ایمانم ، من شوهر
دارم و زن آزادی هستم و هم اکنون خدا شاهد این حرفهای من است ، آیا شما
خواهر و همسر ندارید ؟ آیا اگر کسی با آنها این عمل بد را انجام دهد پشیمان
و پریشان نمیشوید ؟ اگر میشوید پس چرا اجازه انجام این کار را به این مرد
میدهید؟ غریب و بی کس و فقیر و عاجز و خوارم مرا از این بیشتر نرنجانید .
حرفهای زن نکو دل بر اهل کشتی تاثیر گذاشت و به یکباره همه اهل کشتی یار و
غمخوار زن شدند و او را نجات دادند ، ولی هر کس که روی آن زن بدید عاشق و
دل کشته او شد . در آخر تمام اهل کشتی عاشق و خریدار زن شدند و در نهان و
آشکار در مورد وی با یکدیگر صحبت میکردند .
چون همه اهل کشتی یک نظر را داشتند
پس با یکدیگر یک تصیم را گرفتند که همه به سوی زن روند و یک به یک به وصال
و مقصود خویش برسند ، وقتی زن از مقصود اهل کشتی خبر دار شد دلش به یک
باره پر از خون شد ، دست به دعا برد که ای دانای اسرار مرا از شر این شومان
نگاه دار، ندارم جز تو در عالم نگه دار– مرا از شر این سرها نگه دار ، اگر
میتوانی به من مرگ را عطا کن که مرگ برای من بهتر از این زندگی است . مرا
در این لحظه بکش که من طاقت این لحظه و خفت و خواری را ندارم . زن این را
بگفت و با گفته ی او دریا به موج شد ، آتش موج تمام کشتی را فرا گرفت همه
را به یکباره به طعمه ی خود کرد ، بجز زن و اموال آن بازرگانان . پس از این
موج سهمناک بر امد از دریا بادی و این باد کشتی را به ساحلی برد .
زن از لباس مردان خود را پوشاند تا از این از نگاه مردان در امان باشد .
خلق
به دور کشتی گرد آمدند و بدیدند که غلامی همچون ماه در کشتی نشسته و مال و
اموال بسیاری نیز گرد خود جمع آوری کرده است ، مردم پرسیدند با این همه
مال و اموال به تنهایی تا اینجا آمده ای ؟ غلام یا همان زن بگفت تا شاه در
اینجا نیاید من کلامی از خویش نخواهم گفت .
به شاه خبر دادند غلامی آمده که
همچون ماه زیبا است و با خود کشتی پر از مال آورده ، و شما را میخواهد تا
حال خویش و آن مال را گوید ، شاه تعجب کرد و روانه به سوی کشتی شد تا غلام
همچون ماه را ببیند .
شاه به حضور زن رسید و زن به شاه گفت که در کشتی بودیم بسیار ، و عده ای در کشتی از فرط شهوت به من نظر بد کرده و به اذیت و آزار من پرداختند ، از حق درخواست کمک کرده و ناگهان دریا مواج شد و کسی جز من و اموال در کشتی باقی نماند ، و اینک ببین پادشاه که تنها من باقی ماندم و مال بسیار ، و تمام این مال برای تو باشد ای پادشاه ولیکن از تو یک حاجت میخواهم، که برای من یک معبد زیبا فراهم آوری و به پلید و پاک دامن نیز سفارش کنی که کسی را با من کاری نباشد ، که تا عمر دارم آنجا بنشینم و خدا را پرستش کنم .
همه اهل شهر جلال و حکایت آن زن را شنیدند و کرامت و مقامش را دیدند ، و بسیار به زن معتقد گشتند و یک سر هم از فرمانش سر نپیچیدند ، و برایش معبدی زیبا ساختند که گویی به مانند کعبه میماند ، در آنجا رفت و مشغول عبادت شد و با قناعت به زندگی پرداخت .
روزگار
سپری شد و اجل به دامان شاه افتاد و شاه وزیران و سپاهیان خود را فرا
خواند ، به آنان گفت که اگر میخواهید من از شما خوشنود باشم آن غلام بعد از
مرگ من باید فرمانده و شاه شما باشد ، تا قوم رعیت به فرمان روایی او
آسوده گردند و این وصیت مرا به جای آرید ، این را بگفت و جان را به جان
آفرین تسلیم کرد . وزیران و به خدمت غلام (زن پاک دامن) رفتند و خواسته ی
شاه را به او گفتند ، زن این را قبول نکرد و گفت عابد را چه به پاد شاهی ،
وزیران از او خواستند که قبول کند و زن نیز قبول کرد ، و زن از وزیران
خواست تا برای او دختری بیاورند تا با او همراه باشد تا از تنهایی رها یابد
، زن به وزیران گفت یکصد دختر با مادرشان نزد من بفر ستید تا یکی را
برگزینم ، دختران و مادران نزد زن آمدند ، زن تک تک را دید و به تک تک آنها
گفت به پدران و همسران خویش بگویید البته برای پادشاه برگزیدن زنی شایسته
است اما من از این کار صرفه نظر میکنم و حتی پادشاهی را نیز نمیخواهم،
دختران نیز برفتند و بزرگان خویش را آگاه کردند .
همه از این تصمیم زن تعجب کردند ، و
باز به پیش او رفتند و گفتند یا کسی را به عنوان پادشاه برگزین یا خود
همچون مردان بر ما پادشاهی کن .
زن پسری را به عنوان پادشاهی بر گزید و به پسر گفت : یک زن از ملک دنیا دست کشید تو نیز به مردان این چنین بیاموز ، تو حالا دارای جایگاهی هستی و میتوانی دنیا را زیر و زبر کنی . آوازه ی این زن در دنیا پیچید که زنی وجود دارد که هیچ مردی هم پای او نیست ، نظیر او کسی مستجاب الدعا نیست ، چنان در جهان معروف شد که کسی اندازه و منزلت او را نمیدانست .
شوهر آن زن از سفر به شهر خود بازگشت اما نشانی از زن خود ندید ، بدید در شهر کدخدایی وجود ندارد ، و برادر نا بینا گشته است و دست و پای برادر نا توان گشته و شب و روز ناله ی زن را میکند و حال و روزش طوری است که گویی عذاب دوزخ بر او فرا رسیده ، برادر سراغ همسرش را از برادر پرسید ، برادر نا توان در پاسخ گفت : که زن تو با یک سپاهی به زنا پرداخت و اهل محل هم بر او شهادت دادند و قاضی نیز حکم سنگ سارش را بداد و سنگ سار نیز انجام شد و دگر کسی او را ندید ، شوهر با شنیدن این سخن مهجور شد و از مرگ و فساد زن خود بسیار دردمند ، همی گریست همی بر خویشتن زد – همی ماتم گرفت و در کنجی نشست کرد ، چندی بگذشت برادر را با آن حال بد دید و گفت ای بی دست و بی پای شنیدم در این ساعت فلان جای زنی همچون چون آفتاب است ، دعایش پیش حق مستجاب است ، که بسی کور و فلج های بسیاری شفا داده است ، اگر میخواهی نزد آن زن برویم شاید درمان یافتی ، شوهر زن برادر را بر خری سوار کرد و به را افتادند ، از قضا در راه با مرد عرب برخورد کردند و شبانگاه را نزد مرد عرب استراحت گزیدند ، مرد عرب به آنها گفت به کدام مقصد روانه هستید؟ برادر در جواب گفت آوازه ی زنی را شنیده ام که بیماران بسیاری را شفا داده است ، برادر من نیز بیمار گشته کور است و فلج ، خواهم که او را نزد زن برم شاید که حالش نکو شود ، مرد عرب نیز گفت از قضا اینجا نیز زنی خردمند در منزل من میزیست که بعد از رفتن او حال غلامم به یکباره به هم بریخت و کور فلج گردیده است ، با هم نزد آن زن رویم شاید این غلام من نیز حالش نکو شود ، رفتند و رفتند و به دهی رسیدند ، در همان دهی که جوانی در چوبه ی دار بود !!! در آن ده مادری دو کور و فلج را بدید که در رهی رهسپار هستند ، از عرب و برادر پرس و جو کرد که داستان چیست ؟ چرا این دو کور و فلج هستند ؟ به کجا میروید ؟ مرد عرب در جواب گفت به این مقصد رهسپاریم ، مادر نیز گفت من نیز جوانی داریم که هم کور است هم فلج من نیز با شما می آیم ، هر سه رفتند و رفتند تا سحرگاه در حضور زن رسیدند .
در سحرگاه هنگامی که زن از معبد به بیرون آمد ، ناگهان شوهر خود را دید و
از شادمانی سر به سجده فرود آورد ، زن بسی گریست و پیش خود گفت چه به شو هر
خود بگویم تا از خجالتش برون آیم ؟!
چون از دور همراه با شوهر خود آن
سه تن را دید ، دل و جانش به خون آمد ، و بدید که شوهر با خودش هر سه فردی
را که باعث این رنج و دوری بودند را آورده است ، که دو دست و دو پای فلج
آنها گواه گناهشان است ، زن نیز نزد خود گفت این سه تن که نا بینا هستند ،
پس بگذارم خودشان جواب کارشان را بدهند ، نقابی نیز بر روی صورت انداخت تا
شوهر اینک او را نبیند .
زن نزد شوهر رفت و به او گفت چه میخواهی ؟ شوهر گفت برادری دارم کور و فلج او را به اینجا بهر دعایی آورده ام. زن گفت این جوان گناهی مرتکب شده است ، اگر به گناه خود اقرار کند از رنجش خلاصی یابد ، اگر نگوید به همین بلا گرفتار خواهد بود . شوهر از برادر خواست تا گناه خود را بگوید تا رهایی یابد اما برادر گفت اگر صد سال درد و رنج بکشم بهتر از این است که این راز را آشکار کنم ، در پایان برادر به گناه خویش اقرار کرد و طلب بخشش یا مرگ کرد . شوهر زن نیز وقتی رنج کشیده ی او را دید او را بخشید و دعای زن حال برادر بعد از چندی بهبود یافت و هم بینا شد و هم توانا .
زن نزد مرد عرب رفت و از غلام خواست تا به گناه خویش اعتراف کند ، غلام نیز از اعتراف سر باز زد ، مرد عرب نیز با غلام به صحبت پرداخت و از او خواست گناه خویش را بگوید ، غلام نیز به مرد عرب بگفت که فرزند او را کشته است و گناهش را به گردن زن پاک دامن انداخته است ، زن نیز غلام را بخشید و او را شفا داد .
زن
نزد پسرک جوان رفت و پسرک نیز به گناه خویش اقرار کرد و او نیز دیده و
توانا گشت . سپس زن پاک دامن همه را مرخص کرد بجز شوهر را ، و از او خواست
که بماند .
زن در پیش شوهر خود نقاب را از روی
صورت برداشت و شوهر با دیدن صورت زن نعره ای کشید – به تلاطم افتاد . زن
از مرد پرسید چه شده است ؟ که این گونه نعره زنان افتاده ای در راه ؟ مرد
در پاسخ گفت : زنی داشتم بسیار به تو شباهت داشت – تو را من اکنون او
پنداشتم . تو به اندازه ای به او شباهت داری که نمیتوانم باور کنم این
شباهت را . زن در جواب گفت : بشارتت باشد ای مرد ، آن زن نه خطا کرد نه زنا
کرد ، منم آن زن که در دین رهسپارم و نه از سنگ و نه از مردم کشته نشدم ،
خداوند به من رنج های بسیار عطا کرد اما در آخر مرا این گنج عطا کرد ،
اکنون خدا را صد ها مرتبه شکر که این دیدار را قسمت ما کرد .
مرد به سجده افتاد و خدای خود را
حمد و سپاس گفت ، که چگونه شکر این نعمت را به جای آورم که جان و زبانم از
شکر آن عاجز است ، مرد به پیش همراهان خود رفت و داستان خود را برای آنها
تعریف کرد ، غلام و برادر و آن جوان نیز از کرده ی خود پشیمان گشتند و سپس
شادمان گشتند ، که آن زن اول آنها را خجالت زده و سپس از عذابشان رهایشان
کرد .
در آخر شوهر خویش را شاه و مرد عرب را وزیر قرار داد ، آنها را بر منسب نهاد و خود نیز دوباره به عبادت در معبد مشغول شد.
این یک داستان از مجموعه اشعار الهی نامه عطار نیشابوری بود ، این داستان رو خودم از شعرش ترجمه کردم ، اگر کمی و کاستی داشت به بزرگواری خودتون ببخشین ….
نظر خودتون و برداشت خودتون رو از این داستان حتما بنویسید تا هم من هم دیگران از اون استفاده کنیم . حق نگهدارتون…