پس از تحلیل شرایط توبه در قرآن کریم، تحلیل شرایط توبه در روایات، حاوی مطالب جدیدی نخواهد بود. زیرا آنچه در روایات اهلبیت( پیرامون شرایط توبه بیان شده است، جدای از شرایطی که در قرآن کریم بدان اشاره شده است، نیست. در واقع با مطالبی که بیان شد، شرایط توبه در روایات و احادیث اهلبیت( نیز تحلیل شده است.
امّا از آنجا که لازم است این مبحث به صورت کامل بیان شود و نیز در ظاهر برخی روایات، مطالبی با عنوان شرایط توبه وجود دارد که ظاهر آن متفاوت از ظاهر آیاتی است که تبیین گردید، در این مجال مستقلّاً و مختصراً به تحلیل شرایط توبه، در روایات پرداخته میشود.
بسیاری از روایات شریف اهلبیت( که شرایطی برای تحقّق توبه بیان میدارند، در واقع همان ارکان توبه را که عبارتند از: «احساس ندامت، اظهار ندامت، عزم اصلاح و اصلاح عملی»، تبیین میکنند و صرفاً الفاظ آن روایات قدری متفاوت است و از حیث محتوا، به روایت ذیل که به صورت مشخّص، ارکان توبه را تبیین میکند، نزدیک هستند:
«التَّوْبَةُ عَلَی أَرْبَعَةِ دَعَائِمَ نَدَمٍ بِالْقَلْبِ وَ اسْتِغْفَارٍ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٍ بِالْجَوَارِحِ وَ عَزْم أَنْ لَا یَعُود»[1]
توبه دارای چهار پایه است: پشیمانى دل، استغفار به زبان، عمل به وسیلة اعضا و تصمیم به ترک تکرار.
همانطور که قبلاً به صورت مفصّل بیان شد، ارکان توبه، شرایط توبه نیستند، بلکه لازم و ملزوم توبه بوده و همزمان با تحقّق توبه، محقّق میشوند.
امّا در برخی دیگر از روایات، شرایطی برای پذیرش و تحقّق توبه بیان شده است که ربطی به ارکان توبه نداشته و باید تشریح گردد.
از آنجا که بحث مفصّل پیرامون روایات، از محدودة این کتاب و حوصلة خوانندگان آن خارج است، صرفاً به شرح یک روایت که مشهورترینِ روایات در مبحث شرایط توبه است، بسنده میشود. روایت از بیان مبارک امیرالمؤمنین% و در کتاب شریف نهج البلاغه بیان شده است. امیرالمؤمنین% مشاهده نمودند که یک نفر در حال گفتن ذکر «استغفرالله» به صورت لقلقۀ زبان است و هیچ توجّه باطنی و احساس پشیمانی ندارد؛ لذا به او فرمودند:
«وَ قَالَ% لِقَائِلٍ قَالَ بِحَضْرَتِهِ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ: ثَکِلَتْکَ أُمُّکَ أَتَدْرِی مَا الِاسْتِغْفَارُ؟ الِاسْتِغْفَارُ دَرَجَةُ الْعِلِّیِّینَ وَ هُوَ اسْمٌ وَاقِعٌ عَلَی سِتَّةِ مَعَانٍ أَوَّلُهَا النَّدَمُ عَلَی مَا مَضَی وَ الثَّانِی الْعَزْمُ عَلَی تَرْکِ الْعَوْدِ إِلَیْهِ أَبَداً وَ الثَّالِثُ أَنْ تُؤَدِّیَ إِلَی الْمَخْلُوقِینَ حُقُوقَهُمْ حَتَّی تَلْقَی اللَّهَ أَمْلَسَ لَیْسَ عَلَیْکَ تَبِعَةٌ وَ الرَّابِعُ أَنْ تَعْمِدَ إِلَی کُلِّ فَرِیضَةٍ عَلَیْکَ ضَیَّعْتَهَا فَتُؤَدِّیَ حَقَّهَا وَ الْخَامِسُ أَنْ تَعْمِدَ إِلَی اللَّحْمِ الَّذِی نَبَتَ عَلَی السُّحْتِ فَتُذِیبَهُ بِالْأَحْزَانِ حَتَّی تُلْصِقَ الْجِلْدَ بِالْعَظْمِ وَ یَنْشَأَ بَیْنَهُمَا لَحْمٌ جَدِیدٌ وَ السَّادِسُ أَنْ تُذِیقَ الْجِسْمَ أَلَمَ الطَّاعَةِ کَمَا أَذَقْتَهُ حَلَاوَةَ الْمَعْصِیَةِ فَعِنْدَ ذَلِکَ تَقُولُ أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ»[2]
(شخصى در حضور امام علی% بدون توجّه لازم گفت: استغفر اللَّه، امام فرمود:) مادرت بر تو بگرید، مىدانى معناى استغفار چیست؟ استغفار درجه والا مقامان است، و داراى شش معنا است، اوّل: پشیمانى از آنچه گذشت؛ دوّم: تصمیم به عدم بازگشت؛ سوّم: پرداختن حقوق مردم چنانکه خدا را پاک دیدار کنى که چیزى بر عهدة تو نباشد؛ چهارم: تمام واجبهاى ضایع ساخته را به جا آورى؛ پنجم: گوشتى که از حرام بر اندامت روییده، با اندوه فراوان آب کنى، چنانکه پوست به استخوان چسبیده گوشت تازه بروید؛ ششم: رنج طاعت را به تن بچشانى چنانکه شیرینى گناه را به او چشانده بودى، پس آنگاه بگویى: استغفر اللَّه!
در شرح این روایت به طور فشرده میتوان گفت: معانی اوّل و دوّم توبه که در این روایت به عنوان شرایط توبه بیان شده است، به نوعی دو رکن از ارکان توبه میباشند. در این خصوص در فصل پیشین دربارة ارکان توبه گفتیم که توبة بدون پشیمانى از گذشته و توبهای که تصمیم به ترک معصیت، ملازم آن نباشد، توبة حقیقی نیست؛ پس این دو معنا، شرایط توبه محسوب نمیشوند.
معنای سوّم و چهارم، لزوم ادای حقّالنّاس و حقّالله را بیان میفرماید که آنهم در رکن دیگری از ارکان توبه، یعنی رکن «اصلاح عملی»، قابل تعریف است. بر اساس آنچه در فصل پیشین بیان گردید، هنگامی که ندامت و تصمیم واقعی بر اصلاح عملکرد، ضمیمة توبه شود، بر اساس وعدة حتمی خداوند متعال در قرآن کریم، گناهان قبلی آمرزیده میشود و توبه کننده باید پس از آن به جبران گذشته بپردازد تا فرآیند توبه تکمیل شود.
معانی پنجم و ششم نیز، امتیازات ویژهای است که موجب درخشندگی بیشتر توبه میشود و نورانیّت ویژهای به توبهکننده و پروندة اعمال وی میبخشد و شاید بتوان گفت: از شرایط إکمال و کمال توبه به شمار میآید.
به عبارت دیگر، دو معنای اوّل توبه، که در این روایت نورانی آمده، ملازم توبه است و بدون آن، توبه محقّق نمیشود. معانی سوّم و چهارم، یعنی وجوب ادای حقّالنّاس و حقّالله، هم میتواند پس از توبه واقع شود و الزاماً شرط پذیرش توبه نیست، بلکه آنچه مهم است، تصمیمی است که بندة گنهکار مبنی بر اصلاح اعمال خویش میگیرد و در واقع خداوند تعالی از روی لطف و رحمت خویش، عهد بندة خود را میپذیرد و بر اساس همان عهد، توبة او را قبول میکند و به او فرصت میدهد که به جبران گذشته و اصلاح آینده بپردازد. ولی معانی پنجم و ششم مربوط به توبه نیست و ذکر آن در این روایت شریف، روشن و واضح نمیباشد و باید گفت از متشابهات است؛ زیرا گناه، هرچه فراوان و هرچه بزرگ باشد، اگر حالت پشیمانی و شرمندگی، همراه با تصمیم به اصلاح آینده برای انسان پدید آید، قطعاً بخشش و مغفرت خداوند را در بر خواهد داشت.
توضیح دیگری که در خصوص روایت فوق لازم است بیان شود، آن است که این روایت از متشابهات کلام معصومین( است. همانطور که قرآن کریم، محکمات و متشابهات دارد و وظیفة مسلمانان این است که نسبت به معنای متشابهات قرآن، کنکاش نکنند، افعال و گفتار چهارده معصوم( نیز متشابهاتی دارد و ما معنای آن را نمیفهمیم.
آنچه لازم است در خصوص متشابهات کلام اهلبیت( بدانیم و بیان کنیم، این است که: آن بزرگواران معصوم بودهاند و هر عملی که انجام دادهاند و هر گفتاری که بیان فرمودهاند، صددرصد بر طبق حکمت و مصلحت بوده و تردیدی در صحّت آن وجود ندارد، هرچند ما نتوانیم به ظاهر، معنای آن را درک کنیم. در روایت فوقالذّکر نیز جملاتی وجود دارد که حاکی از متشابه بودن آن است و این نوشتار اقتضای بحث علمی پیرامون این روایت را ندارد.
بنابراین همان نتیجهای که از تحلیل شرایط توبه در قرآن کریم اتّخاذ شد، از تحلیل روایات شریف اهلبیت( نیز حاصل میگردد.
حجت الاسلام دانشمند : چند وقت پیش توی تهران، توی حسینیه ای منبر میرفتم، یه جوونی اومد نزدیک سی سالش. گفت حاج آقا من با شما کار دارم. گفتم بنویس، گفت نوشتنی نیست. گفتم ببین منو قبول داری؟ گفت آره. گفتم من چند ساله با جوونا کار میکنم، کسی که نتونه حرفشو بنویسه بعدشم نمیتونه بگه. یک و دو و سه و چهار کن و بنویس. گفت باشه.
فردا شب که اومدیم، یه نامه داد به ما، من بردم خونه، نامه را که خوندم دیدم این همونیه که من در به در دنبالش میگشتم.
فرداشب اومد گفت که: چی شد؟
گفتم: من نوکرتونم، من میخوام با شما یه چند دقیقه صحبت کنم.
وعده کردیم و گفت که: منو چجوری میبینید شما؟
گفتم من نه رمالم نه جادوگرم چی بگم؟
گفت: نه ظاهری، گفتم بچه هیئتی
زد زیر گریه گفت: خاک تو سر من کنند، تو اگر بدونی من چه جنایاتی کردم، چه گناهایی کردم.
فقط خوب خوبه ای که میتونم بگم از گناهایی که کردم اینه که مادرمو چند بار
کتک زدم، پدرمو زدم، دیگه عرق و شراب و کارای دیگه شو، دیگه...
گفتم پس الآن اینجوری!!!!!
گفت حضرت زهرا دستمو گرفت
گفت حاج آقا من سرطانی بودم، سرطانی میدونی یعنی چی؟
گفتم یعنی چی؟
گفت به کسی سرطانی میگن که نه زمان حالیشه، نه مکان، نه شب عاشورا حالیشه، نه تو حسینیه، نه مکان میفهمه
من سرطانی بودم،یه خونه مجردی با رفیقامون درست کرده بودیم، هرکی هر کی
رو جور میکرد تو این خونه مجردی اونجا رختخواب گناه و معصیت...
شب عاشورا هرچی زنگ زدم به رفیقام، هیچکدوم در دسترس نبودند،نه نمازی، نه حسینی، هیچی
ماشینو برداشتم برم یه سرکی، چی بهش میگن؟ گشتی بزنم،تو راه که میرفتم یه خانمی را دیدم، دخترخانم چادری داشت میرفت حسینیه
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشینش کردم با هر مکافاتی که بود، میرسونمت و ....ـ
خلاصه، بردمش توی اون خانه ی مجردی،اینم مثل بید میلرزید و گریه میکرد و میگفت بابا مگه تو غیرت نداری؟
آخه شب عاشوراست!!!! بیا به خاطر امام حسین حیا کن!
گفتم برو بابا امام حسین کیه؟
توی گریه یه وقت گفتش که: خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حیا کن!!! من این کاره نیستم، من داشتم میرفتم حسینیه!
گفتم من فاطمه زهرا هم نمیشناسم، من فقط یه چیز میشناسم: جوانی، جوانی کردن
جوانی، گناه
جوانی، شهوت
اینارو هم هیچ حالیم نیست
این خانمه گفت: تو اگر لات هم هستی، غیرت لاتی داری یا نه؟ گفت: چطور؟
خودت داری میگی من زمین تا آسمون پر گناهم ، این همه گناه کردی، بیا امشب
رو مردونگی لوتی وار به حرمت مادرم زهرا گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا
نگرفت برو هرکاری دلت میخواد بکن
ما غیرتی شدیم،لباسامو پوشیدم و گفتم: یالا چادرو سرت کن ببینم، امشب
میخوام تو عمرم برای اولین بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببینم این زهرا
میخواد چیکار کنه مارو... یالا
سوار ماشینش کردم و اومدم نزدیک حسینیه ای که میخواست بره پیاده اش کردم
از ماشین که پیاده شد داشت گریه میکرد،همینجور که گریه میکرد و درو زد به
هم، دم شیشه گفت: ایشاالله مادرم فاطمه دستتو بگیره، خدا خیرت بده آبروی
منو نبردی، خدا خیرت بده...
اومدم تو خونه و حالا ضد حال خوردیم و ....
تو صحبت ها که داشتم میبردمش تا دم حسینیه، هی گریه میکرد و با خودش حرف میزد، منم میشنیدم چی میگه
اما داشت به من میگفت
میگفت: این گناه که میکنی سیلی به صورت مهدی میزنی، آخه چرا اینقدر حضرت
مهدی رو کتک میزنی، مگه نمیدونی ما شیعه ایم، امام زمان دلش میگیره، اینارو
میگفت،منم سفت رانندگی میکردم
پیاده که شد رفت، آمدم خونه
دیدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اینا همه رفتند حسینیه،تو اینام فقط لات من بودم
تلویزیونو که روشن کردم دیدم به صورت آنلاین کربلا را نشون میده
صفحه
ی تلویزیون دو تکه شده، تکه ی راستش خود بین الحرمین و گاهی ضریحو نشون
میده، تکه دومش، قسمت دوم صفحه ی تلویزیون یه تعزیه و شبیه خونی نشون
میداد، یه مشت عرب با لباس عربی، خشن، با چپی های قرمز، یه مشت بچه ها با
لباس عربی سبز، اینارو با تازیانه میزدند و رو خاکها میکشوندند
من که تو عمرم گریه نکرده بودم، یاد حرف این دختره افتادم گفتم واااااای یه عمره دارم تازیانه به مهدی میزنم
پای تلویزیون دلم شکست، گفتم زهرا جان دست منو بگیر
زهراجان یه عمره دارم گناه میکنم، دست منو بگیر
من میتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم
کسی هم تو خونه نبود، دیگه هرچی دوست داشتم گریه کردم
گریه های چند ساله که بغض شده بود، گریه میکردم، داد میزدم، عربده میکشیدم، خجالت که نمیکشیدم دیگه، کسی نبود
نزدیکای سحر بود، پدر و مادرم از حسینیه آمدند،تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد، گفت: رضا جان کجا بودی؟
گفتم چطور؟ گفت بوی حسین میدی!
رضاجان بوی فاطمه میدی، کجا بودی؟
افتادم به دست پدر و مادرم، گریه.... تورو به حق این شب عاشورا منو ببخش،من کتک زدم، اشتباه کردم
بابام گریه کن، مادرم گریه کن، داداشها، خواهرا... همه خوشحال
داداش ما، پسر ما، پسرم حسینی شده
صبح عاشورا، زنجیرو برداشتم و پیرهن مشکی رو پوشیدم و رفتم تو حسینیه
تو حسینیه که رفتم، میشناختند، میدونستند من هیچوقت اینجاها نمیومدم...همه خوشحال
رئیس هیئت آدم عاقلیه
آمد و پیشونی مارو بوسید و بغلمون کرد و گفت رضاجان خوش آمدی، منت سر ما گذاشتی
گفت منم هی زنجیر میزدم و یاد اون سیلی هایی که به مهدی زده بودم گریه میکردم
هی زنجیر میزدم به یاد کتکایی که با گناهانم به مهدی زدم گریه میکردم
جلسه که تمام شد، نهارو که خوردیم، رئیس هیئت منو صدا زد
اومد به من گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم: کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!
گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
حاج آقا هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم
رئیس هیئت اومد گفت که: آقارضا، بریم تو حرم
گفتم برید من یه چند دقیقه کار دارم
تنها که شدم، زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟
زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی بی جان آدمم کردی؟
رئیس هیئت کاروان داره، مکه مدینه میبره.
حاج آقا به جان زهرا سال تمام نشده بود گفت میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده
خلاصه آقا چندروزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده
تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم
گریه کردم: زهرا جان، بی بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم مدینه ای؟
میگفت خلاصه کار برام پیش اومد و کار و دیگه رفیقای اون چنینی را گذاشتم کنار و آبرو پیدا کردم
یه مدتی، دو سالی گذشت
حاج آقا همه یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف
مادر ما گفت: رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم
رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی
بریم برات خواستگاری؟
گفتم بریم مادر، یه دختر نجیب زندگی کن را پیدا کن
رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه و اینهاست، خلاصه رفتیم خواستگاری
پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود.
چقدر خوبه دختردارها اینجوری دختر شوهر بدن، باریکلا
منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت: ببین رضاجان من میدونم کی هستی. اما
دو سه ساله نوکر ابی عبدالله شدی. میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه
ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت
میدم نوکرتم هستم. فقط جان ابی عبدالله از حسین جدا نشو. همین طوری بمون.
من کاری با گذشته هات ندارم. من حالاتو میخرم. من حالا نوکرتم.
منم بغلش کردم پدر عروس خانم را، گفتم دعا کنید ما نوکر بمونیم.
گفت از طرف من هیچ مانعی نداره، دیگه عروس خانم باید بپسنده و خودتون میدونید
گفتند عروس خانم چای بیارند. ما هم نشسته بودیم. پدرمون، خواهرمون،
مادررمون، اینها همه، مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه
عروس خانم وقتی سینی را آورد گذاشت جلوی ما، یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت:
یا زهرا!!!!!
سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین...
مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق
من دیدم حاج آقا فقط صدای شیون از اتاق بلنده
همه فقط یک کلمه میگن: یا زهرا!!!
منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟
گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟
گفتم چی میگه؟
گفت: مادر میگه که....
دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده....
به خاطر من ردش نکن
مادر دیشب فاطمه سفارشتو کرده
به خدا جوونا اگر رفاقت کنید، اعتماد کنید،حضرت زهرا (س) آبروتون میده، دنیاتون میده، آخرتتون میده
یا زهرا(س)
دوستى داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبى بود بر اثر جوانى و زیبائى، جوانان و دوستان بزه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بى بند و بار و شیّاد و لات شد.
بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران معصوم بود و عجیب فرد هرزه و گناهکارى شده بود که همه از دستش ناراحت بودند.
یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم، یک وقت دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود.
از حالش متعجّب و حیران شدم! با خود گفتم آن حال گناه و معصیت و بزه کارى چه بود؟! و این حال عبادت و طاعت و گریه و ناله و زهد و تقوى چیست؟ چطور شده که عتبة بن علام عوض شده؟!
صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم : ابن علام خودتى؟! تو آن کسى نبودى که همه اش در هوى و هوس و زن بازى و عیش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى؟ با خدا آشتى کردى؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟!
عتبه گفت: اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم خیلى معصیت کار بودم و به خانم ها خیلى علاقه داشتم و در این کار حریص بودم ، همانطور که مى دانى بیش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادى داشتم.
یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد که جز چشمهایش چیزى پیدا نبود و حجاب کاملى داشت، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى کردم اعتنایى به من نمى کرد، نزدیکش رفتم، گفتم: واى بر تو مرا نمى شناسى؟! من عتبه هستم که اکثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند... با تو حرف مى زنم، به من بى اعتنائى میکنى؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى کن.
گفت: اى مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى کنى؟
گفتم: من همان دو چشمهاى قشنگ و زیباى تو را دوست دارم که مرا فریب داده.
گفت: راست گفتى من از آنها غافل بودم. اگر از من دست بر نمى دارى بیا تا حاجت تو را برآورده کنم .
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم. داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى که وارد منزلش شدم دیدم چیزى از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثیه ندارى ؟
گفت: اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى که خداوند مى فرماید:
تِلْکِ الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّا فِى الاَْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ .(1)
این سراى (دائمى و با عظمت ) آخرت را فقط به افرادى اختصاص (داده و) مى دهیم که در نظر ندارند در زمین برترى جوئى و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب براى افراد با تقوا و پرهیزگار خواهد بود.
بله ما هرچه داشتیم براى آخرت جاوید فرستادیم دنیاى باقى ماندنى نیست. اکنون اى مرد بیا و از خدا بترس و از این کار درگذر حذر کن از اینکه بهشت همیشگى را به دنیاى فانى بفروشى و حوران را به زنان .
گفتم: از این پرهیزگارى درگذر و حاجت مرا روا کن.
خیلى مرا نصیحت کرد دید فایده اى ندارد گفت: حال که از این کار نمى گذرى آیا ناگزیرم و ناچارم نیاز تو را برآورم ؟!
گفتم آرى.
دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت. مشاهده کردم پیرزنى در آن اتاق نشسته است. آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طول در فکر بودم که این جا کجاست اینها کى هستند و چرا تا حال طول کشید که ناگهان فریاد آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقى برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد.
بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادى زد و گفت:
اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون وَلاحَوْلَ وَلاقوة اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ العَظیم .
من وحشت زده پریدم دیدم آن دختر جفت چشمهایش را با کارد بیرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت . وقتى آن پیرزن آن طبق را به سوى من آورد دیدم چشمها با پیه آن هنوز در حرکت بود.
پیرزن که ناراحت و رنگ از صورتش پریده بود گفت: آنچه را که عاشق بودى و دوست داشتى بگیر (لا بارک اللّه لک فیها) خدا برایت در آنها مبارک نکند ما را تو حیران کردى خدا ترا حیران کند. طبق را جلوى من گذاشت، من وحشت کرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکارى بود که آن دختر انجام داد.
پیرزن با حالت گریه گفت ماده نفر زن بودیم که در خانه اعتکاف کرده بودیم و بیرون نمى رفتیم و خرید خانه را این دختر مى کرد و براى ما چیزى مى آوررد ولى تو ما را حیران و سرگردان و ناراحت و افسرده کردى خوب شد؟! این چشمهائى که تو به آنها علاقه مند شده بودى . بگیر؟!
همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتى بیهوش شدم وقتى که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تأسّف خوردم گفتم : واى به حال من یک عمر دارم گناه مى کنم هیچ ناراحت نبودم ولى این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه مریض شدم ، رفتار و کردار و کارِ آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم پشیمان و نادم گردم و توبه نمودم .
یارب به در تو روسیاه آمده ام
بردرگه تو به اشک و آه آمده ام
اذنم بده ، راهم بده اى خالق من
افکنده سر و غرق گناه آمده ام
عمرم به گناه و معصیت شد سپرى
با بار گنه حضور شاه آمده ام
گم کرده ره و منزل پرخوف و خطر
طى کرده بسوى شاهراه آمده ام
یارب تو کریمى و رحیمى و عطوف
با عذر و اشتباه آمده ام
غفار توئى ، صمد توئى ، بنده منم
محتاجم و با حال تباه آمده ام
با بیم و امید و حالت استغفار
با چشم تر و نامه سیاه آمده ام
یارب تو بده برات آزادى من
در مانده منم بهر پناه آمده ام
من معترفم به جرم و عصیان و گناه
در بارگهت چو پرّ کاه آمده ام
دریاى کرم توئى و من ذرّه خاک
با لطف تو اینگونه براه آمده ام
دست من افتاده نالان تو بگیر
چون یوسفم و زقعر چاه آمده ام
یارب به محمّد و علىّ و زهرا
پهلوى شکسته را گواه آمده ام
حق حسن و حسین و اولاد حسین
نومید مکن که روسیاه آمده ام
بر نامه اعمال محبت نظرى
بر عمر گذشته عذر خواه آمده ام